سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه ای به نام جعفرهمیشه
با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشدهیچکدام از معلمان او را
دوست نداشتند روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواندو
درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد اما مادر بجای اصلاح فرزندش
تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند، بیست سال بعد خانم احمدی
بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت،
عمل خوب بود، هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید
که به وی لبخند میزد میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر
داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت با دست به طرف دکتر اشاره میکرد
و لبان خود را به حرکت در می آورد انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش
در حال تغییر بود کم کم صورتش در حال کبود شدن بود تااینکه با کمال ناباوری
در مقابل دکتر جان باخت،دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی
افتاده است،وقتی به عقب برگشت جعفر نظافتچی بیمارستان را دید که دوشاخه
دستگاه کنترل بیماران قلبی را درآورده و شارژر گوشی خود را به جای آن زده است،
نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دكتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا